سلاممممم

بیماری های کامپیوتری! 265

سلام دوباره

حالا باز من شروع کردم به نوشتن از زمین و زمان می باره که نشه درست بنویسم...نت قطع میشه، فونت فارسی خراب میشه...در جدیدترین حالت ممکنه شارژ نت تموم میشه و پرداخت اینترنتی قاطی کرده نمی دونم چی کارش کنم که هر لحظه قطع نشه...البته بگما در همین فاصله دکمه حرف د کیبورد تک لپ تاپ سالممون هم کنده و با یک فلاکتی تایپ میشه اونم حرف پر کاربردی مثل ددددددددددد!

بعدم از 4 تا لپ تاپ و کامپیوتر خونه فقط همین یکی کار میکنه...دسکتاپ خونه و لپ تاپ خودم که همچین رفتن تو باقالیا به این زودی درست بشن خوبه کلا درگیری دارم باهاش نمی دونم چه ویروسی گرفته که هیچ رقمه کوتاه نمیاد به هیچ طریقی ویندوز بالا نمیاد تا من اطلاعات درایو سی رو منتقل کنم بعدش ویندوز نصب کنم واسش! یک لپ تاپ دیگه هم فریمش باز شده تو تعمیرگاهه! میگم همه چی قاطی شده ها...

کسی پیشنهادی نداره واسه لپ تاپم که نه با ویندوز پرتابل بالا میاد نه با سی دی بوت و نه ریپیر ویندوز روش جواب میده! کسی راه حلی قبل نصب مجدد ویندوز نداره؟ اطلاعاتم خیلی واسم مهمه و اگه ویندوز نصب کنم باید رو همون سی دوباره باشه که 10 درصد شاید جواب نده... اگه کسی چیزی می دونه کمک کنه لطفا

دوستان بدون حرف دددد خیلی سخته تایپ، زودی یا لپ تاپ خودم یا تعمیر گاهی شده رو درست کنیم میام دوباره با کلی گزارشات جدید...

از همتونم ممنون که به یادم بودید، دوباره کلی انرژی دارم واسه اینجا اومدنم

تا بعد....

شرح عروسی خواهری 264

سلام و صد سلام به همه ی دوستای گلمممممممممممم

الان خودم میدونم باید منو شطرنجی کنن با این وب نویسیم،  از همه بیشتر شرمنده ی دوستای گلمم که ازم خبری گرفتن اخه مدت ها بود به اینجا سری نزدم...اوضاع فیس هم که داغون بود همش اذیت می کرد این شد که اونجا هم زیاد فعالیتی نداشتم

دلم برای همتون تنگ شده بود ولی خیلی وقت بود وب ها رو هم وقت نمی کردم بخونم که اگه می خوندم 4 تا خط یادم می موند اینجا بنویسم...خلاصه دلم برای اینجا و دوستای حقیقی و مجازیش تنگ شده بود.

دیگه این قدر دلم تنگ شده که میخوام زود زود بیام به تلافی این مدت، راستش این مدت کلی اتفاقات افتاده بود که نشد بیام و بنویسم، الان شروع میکنم به نوشتن، خدا کنه حسش بمونه زود زود بیام بنویسم.



عروسی رو با جزئیات مینویسم چون میخوام کامل ثبت بشه:

عروسی خواهر جون رو که واستون گفته بودم، خیلی خیلی خوش گذشت، همسری محترم بنده هم که بعد 10 بار جابه جا کردن بلیط و خرید و کنسلیش بالاخره همون عصر عروسی می رسید! حالا نگید چه خوش خیال این همسری جان وقتی خودش داماد بود نیمه شب قبل عروسی رسید این که دیگه جای خود! ولی بدیش این بود که تا موقع رفتن به عروسی همو ندیدیم.

واسه لباسمم خودم رو هلاک کرده بودم عروسی خواهرجونمه، دبی خیلی گشتم اون مدلایی که من میخواستم همه گرون و چند ملیونی بودن،اونایی هم که کمتر بودن کارای مجلسی مارک دار بودن که واسه عروسی خواهر زیادی ساده بودن و اگه مارک نبودن خب خیلی خوش پوش نبودن،همسری هم میگفت حالا چیزی چشمت رو گرفته بخر که من زیر بار نرفتم 3 تومن بدم بابت لباس! دیگه خانم عموی کوچیکم بهم گفت خب از مدلت عکس بگیر شاید تو کارای ترک اینجا پیدا بشه و اینجا کلی ارزونتر میشه لباسای خوب 1 تومن ایناست...منم حرف گوش کن گفتم عکس میگیرم مشابهش شاید پیدا شد نشدم بگردیم دنبال خیاط...

ایران اومدنی یکی از بوتیکا مشابهش رو پیدا کردم ولی باز خدا تومن بیشتر از دبی قیمت داشت اینه که قید کار اماده رو زدم چون یا خیلی گرون بود اگه خاص بودن یا خیلی معمولی واسه کارای قیمت مناسب...اینه که کفش اهنی پوشیدم بازار گردی واسه پارچه ی مشابه پیدا کردن...سر خیاط هم یک خیاط قدیمی میشناختم گرونتر میگرفت ولی یکی جدید معرفی شد که مناسبتر حساب می کرد...خلاصه ما این جدیده رو بعد چند نمونه کار زنده و مرده ازش انتخاب کردیم...

خدارو شکر خیلی لباس من و خواهر کوچیکه رو عالی در اورد، من همون مدلی که دبی دیدم که البته کار دستش رو پنل اماده گرفتم(کلی هم سر پنل گشتیم یک کار ظریف و کوچیک پیدا کنم بس همه چی شلوغ پرکار و درشت بود!) و واسه خواهر کوچیکه یک مدل از مجموعه ی الی ساب رو انتخاب کردیم...واسه خواهری هم گیپورش رو اماده گرفتیم و خداییش کار خیاط عالی عالی بود خیلی بهتر از خیاط قبلیمون بود....لباسا با نمونش مو نمیزددددد و اگه تفاوتای طرح پارچه ها رو ندید بگیریم کپی برابر اصل بود هم مدل و هم تن خورش...یعنی مثل لباسای مارک تو تن قشنگ بودن...حالا این همه تعریف کردم واسه این بود که ما خیلی به خیاط عادت نداشتیم و خیلی ذوق زده شدیم هاهاهاها


روز عروسی منو و خواهری کوچیکه رفتیم ارایشگاه و عصرم نوبت اتلیه داشتیم که بابام مارو گذاشت ارایشگاه که بعدم بره دنبال همسری جون،تو ارایشگاهم خوش گذشت و همه ادرس فروشگاهی که لباس خریدیم رو میخواستن خصوصا که منو خواهری هر دو سبز بود لباسمون واسه ساقدوشی عروس و خیلی تو چشم میومد...ولی خب بهه جاش ما هی ادرس خیاط دادیم...حتی تو اتلیه با وجود کتی که رو پوشیده بودیم و روسری سرمون بازم دو نفر اومدن ادرس گرفتن...ما هم کلا شاد بودیم تا ادرس کوچه رو بلد بودیم ولی پلاکشو نه...فامیلشم یادمون نبود شمارشم همراهمون نبود دیگه بماند ملت چطوری میخوان خیاطو پیدا کنن!

از اون طرفم تو فرودگاه نمی دونم اون روز چه خبری بود 7 تا پرواز باهم نشسته بود و صف های طولانی چک پاس بود، از اون طرفم همسری شارژ زیادی نداشت هی اس ام اس میزد به بابا بگو بره من خودم میام...من که قاطی کرده بودم اخه ما خونه ی جدید اومده بودیم بماند همون قبلی رو هم همسرجان بلد نبود، نمیشد که ولش کنیم وسط فرودگاه و از طرفی هم صفشون تموم نمیشد...خلاصه بعد 3 ساعت تونست بیاد بیرون و با بابا رفتن خونه دوش بگیرن بیان دنبال ما، ما هم دیدیم دیره رفتیم اتلیه تا موقع عکسای خواهرم و تکی خودم رو گرفتیم تا همسری رسید و اصلا وقت نشد درست حسابی ببینمش بعد 40 روز دلتنگی و جلو این عکاسه نمیشد درست حسابی بغلش کنم از ته دلممممممم دیگه 4 تا چیلیک چیلیک و بدو بدو بریم تالار که مامانم زنگ زدش من ارایشگاه بودم الان اومدم خونه لباس بپوشم ولی کلید ندارم هیچ کسم نیست...اخه بابا هم قبل اومدنش کارگر رو با خودش اورده بود و مامانم به هوای کارگرمون رفته بود خونه....خلاصه اصلا اوضاعی بود...حالا تالار هم خارج شهر! دیگه بماند با لباس عروسی و 6 نفر ادم تو ماشین چجوری رسیدیم تالار لباسامون حیف نشه داستانی بود هاهاهاها

دیگه رسیدیم تالار و با مهمونا احوال پرسی کردیم و رفتیم پایین استقبال عروس و داماد...وای که خواهری عین ماه شده بودددددددددددددد، مراسم ورودشون هم خیلی قشنگ اجرا شد و چون عکاس مجلس نداشتن من همش این وسط عکس میگرفتم اینه که خوب لذت نبردم ولی عکسا ای بدک نشد.

دیگه بعد رقصای عروس و دامادی نوبت مهمونا شد و حالا نوبت ماها بود؛ من کت لباسمو که در اوردم دختر خاله ها اینا همشون ذوق کردن و تعریف کردن از لباسم منم جوگیر شدم واسه رقص

رنگ لباسم سبز بود با کارای طلایی...تاج عروسیمم که طلایی بود و خیلی باهاش ست شد، کیف و صندلی هم که تو سفر قبلی پاکستان امی جان واسم خرید بود هم طلایی بودن و خیلی خوب شده بود، فقط ایرادش این بود که پاشنه ی صندل خیلییییییییییییییی بلند بود ...این قدر که من تو عمرم همچین چیزی نپوشیدم و اون قدر بلند که باید بعد هر بار رقص میرفتم استرااااااحت پا...باز کفش-صندل خواهری و دخترخوالم که میشد خواهر داماد از من بدتر بود که دختر خاله عشق رقصمون اخراش قاطی کرده بود و کلا درشون اورد...خلاصه نمیدونم چرا ماهارو جو گرفته بود همچین کفش و صندلایی خریده بودیم...حالا قد کوتاهم نیستیم که بگیم مجبور بودیم...اون یکی دختر خالم که قدش 170 هست اون یکی هم همچین شاهکاری کرده بود...خلاصه پیست رقص که نبود تلو تلو خوران بود...

البته از برکات این صندلا همین بس که شبش تا صبح پا درد داشتیم ولی مگه از رو می رفتیم!

خداییش صندلاش خوشگل بودن و گرنه عمرا دیگه همچین حرکتی بکنم که جونم در بیاد...دیگه همش هم خواهری رو به زور میاوردیم وسط که تنها نباشیم ، موقع رقص شاباش که شد کلا هنگ کردیم چون اصلا یادم نبود از شاباش...دیگه هرچی ته کیفمون بود رو خالی کردیم، مامانمم از من بدتر، باز خوبه خالم دید ما داریم مضطربانه دنبال چیزی میگردیم خودش دست به کار شد شروع کرد به شاباش دادن...نمیدونم چرا ادم تو این جور موقعیت ها کلا فراموشی میگیرتش!


عروس هم که ماه شده بود با اون لباس نباتی خوشگلش که پایین دامنش دانتل بود؛ ارایششم قشنگ شده بود نه لایت بود نه غلیظ و تیره...بهش میومد...موهاشم کلاسیک درست کرده بود با یک دسته گل خوشگل از گل شیپوری که گلاس مصنوعیش رو از دوبی خریده بود دادش براش تزئین کردن...گلا اصلا با طبیعیش مو نمیزدن و خیلی قشنگ شده بود و خوبیش اینه واسش موندگار شد انشالله عروسی دخترش دسته گل عروس باشه الهی امیننننننننن

بعدم مراسمات شام و کم کم رسیدیم به عروس کشونی، والا اونایی که رسم عروس کشون ندارن یا دیگه اجرا نمیکنن پس کجا ذوقاشونو خالی میکنن؟ من اگه عروسی برم بدون عروس کشونی اصلا فکر می کنم عروسی نبوده! البته ها بگم از این حرکتای ویراژی و اینا متنفرم و اگه داماد درست برونه بقیه هم درست پشت سرش میان و البته که باید خارج شهر و قسمتای غیر مسکونی انجام بشه چون واقعا خوشی ما ارزش گناه مردم ازاری رو نداره...خلاصه اخرشم نزدیک خونه ی عروس، کاروان عروسی رو گم کردیم

دم خونه ی خواهری هم موقع بالا رفتن انگشتر خواهری از دستش افتاد که تو اون تاریکی همه بسیج شدن پیداش کنن و خیلی صحنه ی خنده داری بود...بعدم کسی رو نداشتیم شعر پا انداز رو بخونیم درست حسابی اینه که خواهرای داماد رو هم کشوندیم سمت خودمون که شمام بخونین خیلی بامزه شد اینقدر که بینش غش کرده بودیم از خنده و اخرشم نفهمیدم چی به چی شد کی شاباش دادن کی رفتیم بالا...

دیگه فایملای نزدیک اومدن دیدنی و رفتن و اخر شبی کادوها رو شمردیم و دادیم دست عروس و داماد و پیش به سوی خونه!

تازه وقتی رسیدیم من تونستم یک دل سیر همسری رو نگاه کنم و دلتنگی کنم و اشک شوق و از این رمانتیک بازیا...تا نصف شبم که پنس و سنجاق باز می کردیم، همسری هم چه خوشش اومده بود میگفت خوشگله حیفه فردا هم اینجوری باشه! بعد من طفلی چجوری بخوابمم لابد نشسته پشت به دیوار!

فردا عصر هم پاتختی که نداشتیم ولی خودمون دخترا رفتیم و مامانمم همسایه ها رو دعوت کرده بود و خونه ی عروس خراب شدیم اونم لباس نامزدیش رو پوشید که اذیتش میکرد بعدش رفت لباس سر عقدش رو پوشیدو خلاصه اون شب هم کلی واسه خودمون زدیم رقصیدیم و اخرش دیگه همه چی کلا تموم شد...

ولی خب از اونجا که ما ذوقی و شوقی هستیم باز 3 روز بعدش خواهری همکاراش رو دعوت کرد و ما و خاله هم رفتیم و یک مراسم دیگه داشتیم و دیگه اینجا کلا پرونده عروسی بسته شددددددددد.



دوست جونا سعی میکنم کامنتای قبلی رو کم کم تایید کنم دلم برا حرف زدن باهاتون تنگ شده بود خیلی وقتههههههه...میام و اداه میدم بقیه ماجراها رو

تا بعد...

دوران غیبت قبل عروسی خواهری 263

سلام دوستای عزیزم

واقعا شرمنده همتون هستم، تقریبا یکماه پیش یکباره جور شد بیام ایران و همون روزا خیلی سرم شلوغ بود مشغول خرید و کارای قبل سفر که سه- چهار روزه قطعی شده بود بیام و برنامه ام ۱۰ روزی جلو افتاد و این شد که نشد خبری بدم و بعدم ایران اومدنی چند روز اول که اصلا وقت نبود ....بعدم نزدیک عروسی خواهرم شدیم و همه ی وقتمون یا تو بازاره یا مهمونی و یا خونه ی عروس ، وقتی هم میام خونه همسری تو نت منتظره و حتی چند هفته شده که نشده وبمو باز کنم و نظراتش رو بخونم... از اون طرف کارمم رو هم باید هواش رو داشته باشم از اینجا و وقتم تو نت فقط مشغول کارم بودم و به کارای دیگه نمی رسیدم...دیگه همسری هم شاکی شده بود که چرا یا نصفه شب میای یا زنگ میزنی میگی نمیای نت و این چنین سارا مشغول بوده و شکر خدا کارای خیر و خوش بوده .

موقع عروسی خودم چون جهاز خریدن و چیدن نداشتیم خیلی راحتتر بود ولی الان هر روز باید بری بازار دنبال یک تیکه! تازه خواهرم خودش همه چی رو خریده بود ولی همین چیزای خرد و ریز که وقتی می چینی هر روز یک چیز جدید کمبودش احساس میشه کلی وقت گیرن.

 

عروسی هم چند روزه دیگه هست و امشب با اینکه خیلی دیر اومدیم ولی خوابم پریده بود و فرصت کردم بیام وبمو باز کنم وقتی نظرات رو خوندم  دلم پر کشید واسه اینجا و دوستای گلم...

همسری هم همین روزا میاد و احتمالا بعد عروسی هم وقتم کمتر باشه برای نت اومدن ولی در اولین فرصتی که سرمون خلوت بشه و همسری هم کاری نداشته باشه حتما سراغ اینجا میام ولی یک مدتی طول میکشه ....قول نمیدم که شرمنده نشم ولی انشالله سعی می کنم در مورد عروسی بنویسم چون الان به شدت حس خواهر عروس بودن دارم .

 

لباسمم اماده شده و به نظر خودم خیلی خوشگل و ناز شده ، رنگ سبز زمردی همراه طلایی کار شده...صندل و کیف هم طلایی همونی که امی جان واسم خریده بود ، فقط این قدر پاشنه اش بلنده که من فکر کنم ۵ دقیقه برقصم و نیم ساعت بشینم خستگی در کنم....دیگه همچین خواهر عروسی هستما و اینچنین قراره مجلس گرم کن باشم!

دیگه میریم جهاز بچینیم که آی کار سختیه آی کار سختیه اونم تو خونه خواهری که همسرش قبلا مجردی زندگی میکرده و اندازه یک ایل و تبار وسایل اضافه درو خودش جمع کرده و مجبوریم همه ی اونا رو پشت هرجایی و زیر تخت و انباری جا بدیم و این جوری شده که از یک اثاث کشی معمولی هم سختتر شده...بعد ما هی میریم می بینیم وسایل هست و ماها نمی تونیم دست بزنیم هی چای می خوریم و می خوابیم باز میایم و به امید خدا روز از نو و روزی از نو ...حالا ما که تجربه نداریم ولی عقل من میگه باید تمام خرده و ریزای شوهر خواهری بره سطل اشغال که جا باز بشه ما با خیال راحت جهاز بچینیم چه وضعیه خب...باید سفارش بدم بیان رسیدگی کنن.

 

دیگه این درد دلای جهاز چینون بود...

این مدت کلی یاد دوران مجردیم افتادم، دور از همسری...شمردن روزای مونده به اومدنش و دلتنگی و شوق دیدار...خوبیش اینه که یک دل سیر مامان و خصوصا بابایی رو دیدم و خواهر کوچولو...خواهر عروس که ناپدیده کلا و از خونه جهاز چینون به این طرف افتابی نمیشه...

 

هر از گاهی دختر بابا شدن مزه داره ...فقط یکمی طولانی شده مزه اش تلخ شده و الان فکر می کنم تو عقدم و همسری قراره بیاد...تا این حد دلم تاپ و توپ می کنه

 

دوستای خوشگلم خیلی وقت شده وباتون رو نخوندم ، انشالله بعد عروسی وقتم ازادتر بشه بتونم بهتون سر بزنم و خودمم بعدا ترش میام می نویسم ، بازم دلم برای همتون تنگ شده...خصوصا دوستایی که یادم بودید و کامنت گذاشتید خیلی خیلی ممنونتونم و کامنتارو تایید میکنم و اگه سوالی بود جواب میدم.

 

تا بعد ...

 

 

ماه رمضانی که گذشت 262

سلام دوستای عزیز

عید همگی مبارک بوده باشه و خوش گذشته باشه انشالله

من بدقول هم یکشنبه ام یک هفته تاخیر داشت! جدای از بحث تنبلی...لپ تاپم رو هم خونه ی خواهرشوهر جا گذاشته بودم و همون روزای یکشنبه دوشنبه لپ تاپ نداشتم تا با پست برام فرستادنش، این شد که دیگه بعد م روزای اخر ماه مبارک بود و منم مثل همیشه دقیقه ی نود به خودم افتاده بودم تا ماه رمضونی از دستم نره. خب از همون قدیم تر به اول تعریف کنم مثلا خلاصه ها ولی شما بدون طولانی میشه ، گفتم بعدا نگید نگفتی ها...صرفا میشه ثبت خاطرات به همراه چند تا ایده همین!!!!

 

قبل ماه رمضون که مثل همیشه منتظر اومدن ماه عزیز خدا بودم و قبلشم رفتیم پیشواز ماه مبارک

 

روزای ماه رمضون هم گذشت تا رسیدیم به تولد همسری گلم

واسه تولد امسالش می خواستم همه چی خوشحالش کنه، شب زودتر خوابیدم که بعدا خودش گفت که پیش خودش فکر کرده شب تولدش همه بهش زنگ می زنن اون وقت منم فرتی رفتم خوابیدم هاهاهاها

صبح قبل بیدار شدنش بلند شدم و خونه رو جارو کردم چون نمی خواستم اصلا متوجه چیزی بشه، بعدم نت هایی که واسش نوشته بودم رو از کلید برق دستشویی تا حوله و اینه حموم و میز و تی وی و دستگیره و خلاصه هر جایی که بشه چسبوندم و بعدم رفتم تو تخت خودم رو به خواب زدم و همسری هم چند دقیقه بعد بیدار شد و بعد دیدن نت ها اومد،کلی احساسات به خرج داد و کلا شوکه شده بود از خوشحالی ...اثرش تا ۱۰ روز بعدش هم تو وجودش بود.

بعدم که رفت سر کار من نشستم به کیک و غذا درست کردن و یک کیک کیت کت از رو وب شف طیبه درست کردم که خیلی خوشگل شد ، همسری هم اومدنی خیلی ازش خوشش اومد ولی فکر کرده بود خریدمش و وقتی فهمید کار خودمه چندین برابر بیشتر خوشحال شد و همون وقت منو مجبور کرد عکس بگیرم و به همه جا مخابره کنم

 

قدم بعدی هم این بود که مثلا من قرار بود واسش هدیه نخرم  و دیگه بعد تولد بازی وقتی که فکر کرد همه چی تموم شده بهش گفتم خب حالا بگرد کادوت رو پیدا کن و دوباره سورپریز شد و اینم اصلا انتظار نداشت.

خلاصه تولد همسری خیلی بهمون خوش گذشت اونقدر که دلم می خواست همش تولد بگیرم...کادو هم به همسری سه تا پیراهن مردونه هدیه دادم که همسری خندش گرفته بود که کادوش عین سرچشمه ی ابه تمومی نداره هی پیراهن پشت پیراهن هاهاهاها...بس که شلوار خریدن واسه مردا بدون پرو سخته منم کار خودمو راحت کرده بودم

 

 

حالا بریم سرغ افطاری ها :

این ماه رمضونی از اول ماه رمضون همش دوست داشتیم افطاری بدیم ولی هر بار حس کردیم کی رو دعوت کنیم به نتیجه نرسیدیم چون دلمون نمیومد یکی رو کم کنیم و از طرفی هم واسه جای کافی نگران بودیم...اخرم این قده دست دست کردیم نشد، هفته ی سوم ماه رمضون خواهرشوهرم رو دعوت کردیم و منم مثل همیشه افطاری به سبک ایرانی درست کردم...واسه خرماها امسال از خمیر استفاده کردم ( فکر کنم تو ایران میگن خمیر یوفکا)  بعد خرماها رو با مغز بادوم له کردم و تو خمیرای مربعی پیچیدم و لبه هاش رو مثل بقچه اوردم بالا و شکل گل پیچیدم...بعدم ۱۰ مین تو فر...بخواین خوشگل ترم بشه روشون یکمی زرده بزنین...شیک و خوشگل شده بود.

دیگه رولت نون پنیر سبزی و اینا هم درست کرده بودم که قدیمی هستش و از ۶-۷ سال پیش می درستم ولی واسه خواهرشوهرم جدید بود و اونقدر خوشش اومده بود که واسه افطاری خودش از ایده اش استفاده کرد.

 

 

بعد شب های قدر هم خونه خواهرشوهرم دعوت بودیم که مثل همیشه افطاری بزرگی بود ولی ما اون روز کار اداری داشتیم و تا رسیدیم اذان گذشته بود و خلاصه ما اخر همه رسیدیم و دیگه اون ها هم رسم دارن افطار و شام رو جدا سرو می کنن و واسه افطاری یک غذا با ترکیب ماست و یک سالاد میوه و سرخ کردنی هایی مثل پکوره و سمبوسه و اینا میذارن( تو پست پارسال کاملا سبکشو توضیح دادم)...

دیگه وقتی رسیدیم چون خیلی از مهمونا سنی هستن و تقریبا یک ۱۰ دقیقه زودتر افطار می کنن و ما هم کلا ده دقیقه از افطار خودمونم دیرتر رسیدیم دیگه همه  غذا خورده بودن و بعد نماز هم خواهرشوهرم شام اورد که من دیگه جا نداشتم بعد اون افطاری های چشمک زننده ای که خورده بودم...دیگه بعد رفتن مهمونا نشستیم از خودمون پذیرایی کردیم هاهاها

اونجا هم یکی از مهموناشون گفت که داداشش می خواد با یک خانم ایرانی مقیم عمان ازدواج کنه و منو از همین الان دعوت کرده برم عقدیشون که عروس تنها نباشه ...باز اونا وضعشون از ما وخیمتره از چند کشوری...دختره دانشجوی دکتراست تو عمان(البته با خانوادشه) بعد داداش این خانم خودش امریکاست و خانواده پسر هم پاکستانن....بعد همه قراره بیان امارات خونه ی خواهر داماد جمع بشن و مراسم عقدی هم اینجا باشه! بعد به خواهرشوهرم میگم اینا وضعشون از ما بدتره که سه کشوری بود  

 

روزای عید فطری هم که گذشت خیلی قشنگ بودن و یکی از دوستام مارو دعوت کرد و بعدم به قول خودش خاله بازی فرداش ما اونا رو دعوت کردیم و حسابی خوش گذشت

 

از امروز هم حسابی سرم شلوغه چون ده روزه دیگه میرم ایران که قبل عروسی خواهرم بریم دددر و دودور  و خوش بگذرونیم و اینه که از همین الان ذوق دارم واسه خریدا و سوغاتیا و خیال بافی روزای ایران بودنم ...البته اون روزی که تصمیم گرفتیم و بلیط خریدیم روزای خوبی نبودن هی غصه خوردم با همسری چون اون نزدیک عروسی میاد و هی صدبار پشیمون شدیما

بچه ها خودم دارم میرم بازار ها ولی اگه جایی حراجی خوبی داره به من خبرشو بدید...

 

دیگه همینا...

تا بعد...

 

همین جوری دلم خواست حرف بزنم دلم تنگ شده بود 261

سلام

دلم واسه همگی تنگ شده...دلم می خواد یک پست کامل بنویسم ولی چون دستم درد می کنه ترجیحا باشه بعدا.

 

از اون طرفم ماه رمضون اصلا وقت همش کمه...هم غذا پختنه دو برابر شده...هم خواهی نخواهی وقت بیشتر واسه خلوت خودت می خوای...هم مثل من یکی در میون ولو هم میشی از بی حالی هاهاهاها

 

میرم که نظرات پست قبلی و لطفاتون رو جواب بدم...بعد انشالله شنبه یک شنبه پست کامل می نویسم از کارای این مدت.

 

تا بعد...

 

 

رمضان و افطاری ها 260

سلام دوستای گل

همگی به ماه رمضون خوش اومدیم...مبارک باشه واسه هممون

می خوام این پستم کاملا ماه رمضونی باشه.

اول یک سایت خیلی کامل واسه قرآن، خصوصا کسانی که نمی رسن با قرائت قران تلویزیون برنامه اشون رو هماهنگ کنن ولی دوست دارن واسه سرعت کار روخوانی بشه و خط ببرن یا اصلا هر طوری مایلن، البه نمی دونم با سرعت نت ایران چه مدلی بشه ولی فکر کنم اگه یکمی جلوتر بذارین سایت خوب بالا بیاد واسه صدا خیلی مشکل خاصی نباشه.

ترجمه ی قران به زبان های مختلف رو داره و واسه اکثر زبان ها ترجمه چندین فرد مختلف رو گذاشته و قرائت قاری های مختلف رو داره و من اونی که از همه تندتر می خونه روانتخاب می کنم واسه جزئ خوانی خیلی خوبه، تنظیمات نشون دادن ترجمه اش هم می تونه نشون نده یا ایه ایه کنارش نشون بده ، وقتی هم می ذاری رو قرائت خودش جابه جا میشه فقط کافیه گوش کنی و رو خونی یا مثل من ایه هایی که معنیش رو نمی دونی معنی خونی.

اینم ادرس سایتش :

http://tanzil.net/

 

 

حالا چند تا توصیه خونه دارانه و سالمانه:

 

۱- اگه اهل سبزی خوردن تو افطار هستین و کلا واسه همیشه، سعی کنین دور ریز سبزی خوردنو اگه خراب نیست کنار بذارین و باهاش کوکو درست کنین یا هر غذای سبزی داری...ساقه های سبزی ها کلی خاصیت دارن...من اگه سبزی لطیف باشه ساقه اش رو هم واسه خوردن می خورم اگه نه همه ی ساقه ها و برگایی که پژمرده هستن رو کنار می ذارم، حتی ساقه های کلفت نعنا هم اگه خیلی درشت و چوبی نیست میشه استفاده کرد.

 

۲- سعی کنین میوه فروشی و گوشت فروشی خوب نزدیکای خونتون پیدا کنین و هفتگی خرید کنین تا جایی که میشه مواد رو تازه بخرین، وقتی موادتون تازه هست نیازی به روغن کاری و سرخ کردن زیاد و کلی کلک زدن واسه بی بو کردنش ندارین.

   ۲-۱- من اصلا و ابدا سبزیجات رو فریز نمی کنم، غیر سبزی قرمه سبزی اونم چون هرچی خریدم اینجا اون طعمو نداشت از ایران میارم، سبزیجات فریزی اکثر خواصشون از بین رفته و ارزش ندارن فقط شاید طعم داشته باشن؛ بادمجون کدو گوجه و جدیدا دیدم پیازو سرخ نکنید بذارید تو فریزر، هم کلی بشینی یک روز هلاک بشد واسه اماده کردن هم اخرش سالم نباشه،وقتی واسه همون غذا می پزید اصلا خسته کننده نیست مثلا چند تا دونه بادمجون سرخ کردن ، نهایتش وقت اشپزیتون ۱۰-۱۵ دقیقه طولانی تر میشه

  ۲-۲-گوشت ها و مرغ ها رو سعی کنین تا دوهفته تو فریزر داشته باشین ، واقعا طعم تازه تفاوت داره

  ۲-۳-ماهی و میگو رو حتی الامکان اصلا فریز نکنید و اگه مجبورید بیشتر از دو-سه روز نگه ندارین؛ غذا با ماهی تازه نیاز به کلی دنگ و فنگ زدن به ماهی واسه از بین بردن بوش نداره و طعمش با ماهی و میگوی فریزی از زمین تا اسمون فرق داره، شاید باورتون نشه ولی من چون به تازه خوری این دو تا عادت کردم وقتی میذارم تو فریزر و بعد همون چند روز می پزم اصلا مثل اولش دوستشون ندارم.

 

۳- به جای رب گوجه فرنگی ، خود گوجه فرنگی رو تو غذا بریزید، رب گوجه حتی اگه از بهترین گوجه ها درست بشه(که نمیشههههه)، کل فرایند پختش خوب نیست( حتی اگه تو خونه درست شده باشه که عموما نشده!) و کلی هم مواد نگه دارنده داره و بعدم دست اخر تو قوطی های کنسروی که اونم خودش یک ضرر دیگه است!

این که رو رب تاکید کردم واسه اینه که هر روز ازش استفاده میشه و گرنه مثلا همه سوسیس کالباس رو می دونن خوب نیست و حالا شاید گاهی بشه به بدن سختی داد و مضرات رو تصفیه کرد ولی این رب هر روز وارد بدنتون میشه، غذا با گوجه ی تازه شاید رنگ دلخواه رو نداشته باشه ولی طعم خوبی داره و اگه دوست دارین رنگشم خیلی عالی بشه با روغن بیشتری سرخش کنید و بعد اضافه کنین اگه سلامتی واستون از رنگش مهمتره نهایتش همراه روغن غذا اخر اضافه کنین و بذارید به روغن بیافته و تفت بخوره و بهش اب اضافه کنین. واسه غذاهایی مثل ماکارونی و قیمه که رب نقش اساسی داره اگه می خواید استفاده کنین ولی مثل من بعد مدتی می بینید بی رنگیش هم بد نیستاااااا

 

۴-سوسیس،کالباس،همبرگر،ناگت،سیب زمینی نیمه اماده و کلا خانواده های گوشتی فراوری شده بیشتر از تصور ما بد هستن، یا نخوریم و یا اگه خلی علاقه داریم به عنوان وعده ی غذایی نخوریم و فقط گاهی واسه طعمش تو غذاهایی که می خوایم بزنیم.

 

۵-کنسرویجات رو از هر خانواده ای که هستن سعی کنیم نخوریم، واقعا هم پختن سبزیجات و حبوبات(که اکثرا کنسرویجاتمون ایناست) کاری نداره فقط بریزین تو قابلمه بپزه همین!خودشون بیچاره ها می پزن و وقتی از ما نمی گیرن فقط ما باید زودتر به فکر پختشون باشم قبل درست کردن غذامون؛ به همین راحتی فقط زودتر فکر کنیم چی بپزیم بهتر از اینه که پولمون و سلامتمون رو بدیم.

 

۶-اگه چیزی درست می کنیم که سبزی می خواید که فصلی هست و حتما هم اصرار داریم درستش کنیم(چون هوسه دیگه کاریش نمیشه کرد) به جای خرید کنسروش، فریزشو بخریم.

 

۷- تو این ماه رمضون و بعدشم سعی کنیم غذاهای گوشتی رو کمتر مصرف کنیم و نیم نگاهی هم به غذاهای بی گوشت داشته باشیم...خصوصا افطار رو، خوبیه اش و سوپا اینه که اکثرا غلات و حبوبات و سبزی هستن ، ولی سعی کنیم هی این سوپا و اشارو با گوشتا قاطی نکنیم...خوردن گوشت زیاد از هر نوعش حتی سفیدش خوب نیست، گوشت برای بدن مفیده ولی نه زیاد خوردنش ضرراش بیشتر از نفعشه، یادمه قدیما تو هر سوپ و اشی همیشه گوشت مرغ و اب مرغ و ای گوشت و اب قلم نبود! شاید مزه اش بهتر باشه ولی ضررش بیشتره چون ما همین جوری اکثر غذاهامون گوشتیه و بعد تو غذاهای بی گوشتمون سعی نکنیم هر جوری هست گوشت بذاریم! مثل این عدس پلو که بچگیمون واقعا عدس پلو بودااااا حالا شده عدس پلوی گوشتی البته من هنوزم بی گوشت می پزم ولی هرجا میرم گوشت داره خب چرا با بدنمون این کارو می کنیم فقط واسه طعم؟

* می دونستید تا ۱۰۰ و نهایت ۲۰۰ سال قبل مصرف گوشت توسط انسان ها خیلی محدود بوده؟ البته گوشت تو تکامل نسل بشر در قدیما نقش داشته ولی زیادش خیلی ضررش بیشتر از نفعشه! ولی تو عصر صنعتی چون طعم گوشت خوشمزه هست؛ شروع میکنن به صنعتی کردن تولیدش. از مادربزرگاتون بپرسین زمان اونا فقط فصل خاصی و اونم فقط گوشت گوسفندی بوده و کسی  گوشت گاو و مرغ و اینا هم نمی خورده مگه مثلا واسه خاصیت و درمانی و تقویت و این چیزا...مناطق ساحلی خوب ماهی هم داشتن. گوشت گاو که کلا ضررش گاهی بیشتره و متاسفانه خیلی وارد سبد غذایی شده.

 

۸-روغن کم بخورین، به جای چرب کردن غذاها واسه طعم غیر مواد تازه که طعمشون واقعا فرق داره می تونید از ادویه ها استفاده کنین! اگه از غذاهای اب پزی و خیلی کم روغن هم خوشتون نمیاد حداقل سعی کنین به جای سرخ کردن تو روغن زیاد از فرتون استفاده کنین و کبابی بپزید باز از تو روغن زیاد سرخ کردن بهتره.

 

۹- ادویه هاتون رو به صورت درسته از عطاری ها بخرید و پودر کنین خیلی حس خوشبویی به خونتون میده و اصلا ادم یک مدل دیگه میشه، بعد طعمش اصلا این یک چیزه و اون یک چیزه دیگههههههههههههه.

 

۱۰- پوست صیفی جاتتون رو نکنید و دور نریزین! سیب زمینی، کدو، بادمجون و خیلی چیزایی که پوستشون رو دور می ندازین هم اسرافه هم تلف کردن وقت هم محروم شدن از خاصیت چیزی که واسش پول هم دادین! من کدو و بادمجون اینا رو هر گز پوست نمی کنم! هم وقت گیر نیست و مجبور نمیشم کلی بخرم و فریز کنم که وقتمو نگیره، هم دستام رنگی بنگی نمیشن. هم کلی روغن واسه سرخ کردنشون مصرف نمیشه، هم تو غذا بره در صورت پختن زیاد حساس نیست و شل و وارفته نمیشن.

* واسه پوست سیب زمنی که شاید بعضیا بیشتر باهاش مشکل دارن؛ من اکثر غذاهای سرخ کرده و کبابی رو اصلا سیب زمینی رو پوست نمیکنم و طعمش هم جالبه خصوصا اگه پوستش رو یکمی فلفل بزنید وااییییییییی، دهن روزه دهنم اب افتاد. فقط واسه غذاهای ابپزی و سالادی که می خوام همه چی نرم باشه بعد پخت یا قبلش بسته به کاربردش پوستش رو جدا می کنم.

 

توصیه دیگه ای هم ندارم غیر این که از اب خوردن و میوه ها غافل نشید و اگه افطارتون غذای چرب نباشه دیگه راحت می تونید بعدش میوه بخوید بعد یک ساعت و بدنتون ویتامینش هم تامینه! غذاهای چرب و چیلی و شیرینی های پر شیره ی رمضانو هر روز سر افطار نیارین هم مزه اش عادی میشه، هم خوشمزگی و خاص بودنش تو کم خوردنشه اصلا هم واسه سلامتیش نگفتممممممممممممم.

 

خب اگه دوست داشتین شما هم تجربه هاتون رو بگین و تجربه های منم به دوستاتون بگید. چون گوگل ریدرای ملت از کار افتادن و سخت میشه بفهمی کی اپه و کی نه.

 

تا بعد...

 

 

انتخاب کار 259

سلام به همگی

ممنون از نظرات همتون دوستای عزیزم...کامنتا رو هم تایید می کنم و جواب همتون رو همین جا میدم...در حقیقت جوابم واسه تک تکتون یکی میشه ، البته که نظراتتون همفکری واسه موقعیت من بود و متشکرم ازتون.

بعد نوشتن تو اینجا با مامانمم مشورت کردم و خواهرم و دختر خاله و خاله هم بودن و مامانم شدیدا نهی کرد از قبول این شرایط ...وقتی بهشون گفتم اونا اصرار دارن....بهم گفتن چرا نیمه وقت قبول نمی کنی...اگه خواستن میری اگه نشد هم باز بشین دوباره فکر کن.

به حرفای دوستا هم دقت کردم که اکثرا گفته بودن ارامشت مهمه...چند نفری هم گفتن کار ثابت و درامد و تو خونه نموندن بهتره، ولی حرف بیتا جون خیلی قشنگ و منطقی بود که هرچه دخلت بیش...خرجت بیشتر! یعنی یکی از وزنه های تصمیمم همین بود.

با کنار گذاشتن همه ی اینا دیروز رفتم و گفتم می تونم بیام ولی تا ساعت ۱ یا دو ، بیشتر از لحاظ جسمی واسم مقدور نیست...چون همسری شدیدا تاکید کرد حرفی از سردرد و کمردرد نزنی، دیگه ایشونم فرمودن برای شغل پیشنهادی فعلی نیمه وقت نمیشه...چون باید پیگیر باشی و همه ی ساعت کاری حضور داشته باشی ولی اگه علاقه داری بعد اومدن رئیس که رفته امریکا...بیا تا واسه یک سمت جدید تصمیم بگیریم.

 

حالا همسری یک بار میگه بهت گفته نه ناراحته....یکبار میگه خوب شد گفتی دیگه حرفشو نمی زنه...یک بار میگه پس رئیس بیاد میای پیشمون حواست جمع باشه...کلا داستانیه.

ولی واسه کار فعلی که تو خونه انجام میدم هم خبرای خوبی گرفتم و ممکنه حداقل تا اومدن سایت جدید یکمی از مشکلاتش حل بشه.

 

ولی خودم با کنار گذاشتن چندین فاکتور جمع بندی کردم:

۱: ابدا اعتقاد ندارم کار بیرون باعث پیشرفت فکری میشه...چون الان من بواسطه ی وقت ازادم وقت بیشتری واسه مطالعه و یادگیری چیزای جدید دارم و اصلا و ابدا ۶ که بیام خسته کوفته وقتی نمی مونه و محیطای کاری هم به پیشرفت فرهنگی و فکری ادم کمک شایانی نمی کنن.

*من سابقه ی کار تو ازمایشگاه-اداره دولتی-شرکت مهندسی- همچنین تور گاید بودن رو دارم ...اولی ها کار تمام وقت به سبک ایران ۷-۲ و دومی ها پاره وقت بودن و به جرات میگم هیچ کدوم تو پیشرفت فکری و به روز بودنم به اندازه مطالعه تو وقت ازادم تاثیر نذاشتن.

 

۲: نیاز مالی به کار با بهبود شرایط مالی همراه کار جدید فرق می کنه...و حرف بیتا به شدت درسته که درامد بیشتر خرجارو زیاد میکنه و باز اخرش لی لی می مونه و حوضش! البته اگه درامدش چشمگیر بود بدون شک واسه یکسال قبول می کردم و شرایط بدنیم رو با استراحت بین روز بالا می بردم.

۳: اگه کار تخصصی رشته ام بود که نور علی نور میشد و با سر می رفتم چون قرار نبود پشت میز باشم همیشه. و البته دوسش داشتم خیلی زیاد...خصوصا کار تحقیقی که کلا به نظرم دسته ی خاصی از کاره و علم محسوب میشه تا کار و خب من همچین پیشنهاد ایده الی ندارم که بی فکر قبولش کنم.

۴: واسه تو جامعه بودن هم راه های زیاد هست خصوصا الان با وجود نت بخش بزرگیش حل میشه، غیر اون هم کار فعلیم بازم با ادما سر و کار دارم تلفنی و جلسات شرکت و کنفرانسا و اینا هست...اونقدی هست که باعث تعامل اجتماعی میشه و فکر نمی کنم همکارای ادم تو یک محیط اداری و نهایتش چندین مشتری و ارباب رجوع فرق چندانی از لحاظ حس اجتماعی بهم بده. 

با همه ی اینا من یک هدفی دارم واسه کار کردن که با کار تمام وقت احتمالا باید کلا بی خیالش میشدم ولی الان کورسوی امیدی هست. غیر اینا همسری من واسه بعضی کارا وقت نمی ذاره و منم بعضی کارا رو دوست دارم خودم تنها باشم و اون مدلی هیچ وقتی واسه خودم نبود.

 

فعلا هستم تا ببینم پیشنهاد اون کار دیگه تا چه حد جدی میشه و بعد اگه شد احتمال زیاد واسه اون کار میرم حتی اگه درامدش خیلی هم نباشه.

 

ممنون از کمکای فکریتون و واقعا الان از تصمیمم خوشحالم.

تا بعد...

 

برم نرم؟ 258

سلام بچه ها خوبین؟

من یک دوراهی بزرگ دارم واسه کارم...دلم می خواد باهاتون مشورت کنم...

اون روزی که گفتم شاغل شدم و تو شرکت همسری اینا خیلی خوشحال بودم و الانشم هستم و چون خیلی اصرار داشتن که من اگه دوست دارم همکاری کنم منم قبول کردم.

کار فعلی مدیریت یکی از وبسایتای فروششون هست و تبلیغات و درخواستای مشتری با من بود و سهم من از فروش ۵۰ درصد بود که رقم خوبی هست، فقط  وب سایت قدیمی هست و تا اومدن وب سایت جدید خیلی نمیشه به فروش زیادش مطمئن بود. و من واسه این کار مختارم که از خونه انجامش بدم یا نه ...فقط گاهی واسه هماهنگی ها میرم شرکت یا جلسه باشه...کنفرانسی چیزی

 

حالا سه روزه رئیس شرکت به همسری گفته به خانمت بگو بیاد شرکت بهش حقوق ثابت میدیم، چون به همسری خیلی اطمینان دارن و از کار منم خوششون اومده و کارمم حالا احتمالا بعد صحبتا معلوم بشه بازم شبیه همین کار فعلیم میشه چون شرکت تبلیغاتیه...احتمال هم دارم برم بخش ای تی زیر دست همسری نمی دونم.

 

الان خیلی دو دلم که چی کار کنم...کار الان خوبیش اینه ساعت کاریم دست خودمه گرچه بازم همش باید ان باشم ولی خب از خونه هم می تونم بیام وقتی کار نیست کارامو میرسم و حالمم خوب نباشه یا این سرددردای الکی من می تونم ببندم برم استراحت کنم باز شب بشینم پاش. ولی خب فعلا درامدش واسم خیلی زیاد نبوده یعنی تقریبا میشه یک سوم یا حداکثر نصف اون چیزی که اگه برم شرکت می گیرم. گرچه با اومدن سایت جدید شاید درامدش نسبت به شرکت رفتن بیشتر هم بشه ولی خب شانسه دیگه ...قطعا نمی تونم بگم میشه یا نه!

حالا کار شرکت مزیتش اینه که حقوق ثابت و دو  یا سه برابر بیشتری داره ولی خب ساعت کاریش طولانیه و گاهی می گم اگه قرار باشه برم میشه شبیه این کار رو جای دیگه هم پیدا کرد ولی خب بازم نهایتش یک ساعت کمتر میشه! ولی چیزی که هست من همیشه همسری رو می برم و میارم و مسیرمون نزدیکه که خب خودش نعمت بزرگیه هرجا دیگه برم کلی باید تو راه بمونم و هزینه هم بدم واسه رفت امد.

 

حالا عجیب گیر کردم...مشکل اصلیم ساعت کاری زیاد ۸-۶ عصرشونه و سردردای گاه به گاهم...راستش از کمر درد هم می ترسم چون کمرم به نشستن طولانی حساسه و همین طوری گاهی که دو ساعت بیشتر رانندگی می کنم اذیتم می کنه....

حالا شما بودین چی کار می کردین خصوصا که خیلی اصرار می کنن که برم و می گن خانمت که صبح و عصر میاد هر روز خب کلا بیاد بمونه هی نره بیاد!....ولی خب ازادی زمانی و مرخصی رفتن و خیلی چیزا رو از دست میدم ولی شاید حقوقم خیلی خوب بشه...

 

اصلا عقل و احساسم گیر کرده...همسری یکبار میگه هرجور دوست داریی!!! یکبار مایل نیست( یعنی چون یک شرکت باشیم میگه جای دیگه بگرد اگه خیلی دوست داری)...یکبارم میگه چرا نمیای؟؟؟ کلا از من درگیرتره

 

کمک فکری بدین ها

تا بعد...

شاهزاده ها و شیرینی 257

سلام و سلام

خب خبری هم نیست طبق معمول کار و زندگی فقط همین رو بگم دیروزی رفته بوده شیرینی خریده بودم و خودم تنهایی خوردم و جعبه اش رو هم رو کابینت گذاشتم چون همسری زیاد اهل شیرینی و خصوصا نوع خامه ایش نیست.

 

بعد شب که رفتیم بخوابیم همسری منو تو بغلش گرفته میگه سارا می خوام واست یک قصه بگم قبل خواب، منم سراپا گوش که همسری داستانش رو بگه :

روزی روزگاری دو تا شاهزاده بودن که خیلی هم دیگه رو دوست داشتن و با هم ازدواج کردن و تصمیم گرفتن واسه خودشون قصر مستقل داشته باشن و  تو یک کشور دیگه قصر جدیدی می گیرن و می رن قصر خودشون، بعد هم شاهزاده خانم قصه ی ما که خیلی شیرینی دوست داشته بعد مدت ها یک شیرینی فروشی عالی نزدیک قصرشون پیدا می کنه چون شیرینی های اون کشور جدید زیاد خوشمزه نیستن ولی این شیرینی فروشی با همه جاهای دیگه تفاوت داره.

یک روز شاهزاده خانم میره از اون شیرینی فروشی، شیرینی های خوشمزه ای می خره  و چون خیلی شیرینی دوست داشته تمام شیرینی ها رو بدون این که چیزی به شاهزاده ی همسر بده می خوره و تازه جعبه اش رو همون جا می ذاره و شب همون روز شاهزاده ی شوهر جعبه ی خالی شیرینی رو ، رو کابینت پیدا می کنه.....

 

خب لازم نیست که بگم از نیمه داستان شروع کردم به خندیدن و دیگه سر جعبه ی خالی رو کابینت که رسید غش کرده بودم...می گفتم خب همسری شیرینی می خواستی رک و راست می گفتی داشتان سرهم می کنی واسم؟؟؟؟  خلاصه داستان نیمه کاره موند و نفهمیدم شاهزاده ی همسر بعدش چی می خواست بگه چون من دیگه نا نداشتم واسه خندیدن!

 

خلاصه فکر کنم همسری خیلی از این شاهزاده خوشش اومده که به خاطرش دوست داره شیرینی خامه ای هم بخوره...البته ها دروغ نگفته باشم از این شیرینی خامه ای های این مغازه هه خوشش میاد.فکر کنم واسه اینم تاکید می کرد رو شیرینی فورشیش تا خود شیرینی خوردن!

لازم به ذکره شیرینی ها دو تا دونه بیشتر نبود فکر نکنین جعبه جعبه که گفتم کیلویی بوده نه بابا همش دو تا بودهههههههههههههههههههه!

قصرم لابد همین خونه نقلی ماست ولی خب به سایزش کاری نداشته باشیم قصرش رو خیلی دوست دارم چون توش پر نور و شادی هستش...

 

تا بعد...

 

* راستی یک نکته رو بگم فکر نکنین همه چی همیشه گل و بلبله...همین شاهزاده ی ما از عصر که  اومدیم خونه اخماش تو هم بود و غمگین بود و شماره ی دوست نیمه کلاهبردارش رو می گرفت تا ده دقیقه قبل خواب که یکمی اروم شد و منم سعی کردم دلداریش بدم که نه انشالله پولی که یکماهه دادی و الان نه ماه شده و خبری نیست رو بالا نمی کشه !!!...حالا دیگه اخر شبی حالش رو بهتر کردم و دوباره شدیم شاهزاده....